با شکوه شوربختی ام
با سرشت خاک و طبیعت درختی ام
در کویر خشک غربت زمینیان
از سلاله ی نجیب آفتاب ، زاده ام
با سکون سنگ و با تلاش باد
با شتاب آتش و شکیب آب ، زاده ام
زیر گنبد طلایی غروب
دست ها به سوی آسمان گشاده ام
در جلال شامگاهی کویر
آخرین مسافر پیاده ام
ریشه ی من درخت این درخت پیر
این کبیر سالخورده ی کویر
از عصاره های رایگان پر است
از عصاره های هر گیاه زنده ، هر گیاه مرده ، هر گیاه نیمه جان پر است
ریشه ی من درخت این درخت پیر
این دلیر سرکش کناره گیر
از جوانی جوانه ها
از طراوت ترانه ها
از رسوب رودخانه ها
از زلال نیلگون آسمان ، پر است
میوه های تازه ام ، پرندگان کوچکند
قطره های شبنمم ، ستارگان روشنند
این پرندگان روز
این ستارگان شب
چون سر از شکاف سینه ی فراخ من برآورند
ارمغان دوستی ، مرا
نغمه های نوتر و اشاره های خوشتر آورند
باد ، همچو مادری که از میان گیسوی سیاه دخترش
تار چندگانه ی سپید را جدا کند
برگ های زرد را
از میان برگ های سبز من تکانده است
آسمان ، فراز شاخسار من
نرمتر ز سینه ی کبوتران
مخمل کبود گسترانده است
گرچه سخت تر ز صخره ای گران
در مسیر گردباد سالیان
مانده ام هنوز و ، ایستاده ام هنوز
دستها به سوی آسمان گشاده ام هنوز
لیکن آهن و گیاه و سنگ نیستم
بی خبر ز نام و ننگ نیستم
آتشم که شعله می کشم
عاری از شتاب و عاجز از درنگ نیستم
سال ها گذشته است وچشم انتظار من
همچنان به سوی آسمان گشاده است
آسمان ، مرا به معجزه ی بزرگ وعده داده است
روزی از کنار من ، مسافری گذشت
رفت و برنگشت
آسمان ، مرا به بازگشت او نوید داده است
نقش بسته این نوید خوش به لوح خاطرم
روز و شب در انتظار بازگشت آن مسافرم